Skip to main content

معنا در زندگی

آگوست 23, 2025
مریم نیکوبخت/روانشناس

نویسنده:مریم نیکوبخت/روانشناس

۱. کیمیا، ۳۷ ساله، پزشک:
سال‌ها درس خوانده، شب‌های بی‌پایان کشیک را پشت سر گذاشته و امروز در مطب خودش کار می‌کند. دیگران او را موفق می‌دانند. اما او گاهی، در سکوت بین بیماران، از خودش می‌پرسد: «همه‌ی این تلاش‌ها برای چی بود؟ آیا واقعاً زندگی‌ام معنایی دارد؟»

۲. محسن، ۴۵ ساله، کارمند بانک:
صبح‌ها با اتوبوس به اداره می‌رود، فرم‌ها را پر می‌کند، با ارباب‌رجوع‌ها صحبت می‌کند و عصر برمی‌گردد. زندگی‌اش منظم است، اما خودش حس می‌کند در چرخه‌ای تکراری گیر افتاده. او می‌گوید: «انگار هر روز کپی روز قبله. نمی‌دونم این همه تلاش قراره به کجا برسه.»

۳. نیلوفر، ۲۲ ساله، دانشجو:
به‌ظاهر پرانرژی و فعال است. کلاس می‌رود، در انجمن‌ها شرکت می‌کند و برنامه‌های زیادی دارد. اما شب‌ها وقتی روی تخت دراز می‌کشد، احساس پوچی به سراغش می‌آید. او با خودش فکر می‌کند: «هدف من از همه‌ی این کارها چیه؟ چرا باید ادامه بدم؟»

اینجا جایی است که پرسش از معنا آغاز می‌شود. پرسشی بنیادین که نه‌فقط در بحران‌ها، بلکه در روزمرگی‌های به ظاهر عادی هم سر برمی‌آورد.

معنا در زندگی، چیزی فراتر از خوشی‌های کوتاه‌مدت یا موفقیت‌های بیرونی است. روان‌شناسان آن را به‌عنوان احساس هدفمندی، انسجام و ارزشمند بودن زندگی تعریف می‌کنند.

ویکتور فرانکل، روان‌پزشک اتریشی و بازمانده‌ی اردوگاه‌های کار اجباری نازی‌ها، در کتاب مشهور انسان در جستجوی معنا می‌نویسد:«انسان می‌تواند تقریباً هر رنجی را تحمل کند، اگر بداند برای چه آن را تحمل می‌کند.»

از نگاه روان‌شناسی مثبت‌گرا، معنا یکی از پایه‌های اصلی «رفاه روانی پایدار» است. در حالی‌که لذت موقتی است. معنا می‌تواند زندگی را در مسیر بلندمدت غنی و پایدار کند (Seligman, 2011).

بحران معنا معمولاً از نبود «اتصال» ناشی می‌شود یعنی وقتی انسان نتواند بین زندگی روزمره‌اش و چیزهای عمیق‌تر و ارزشمندتر پیوندی برقرار کند، دچار پوچی یا بی‌معنایی می‌شود:

قطع ارتباط با ارزش‌های شخصی: وقتی مسیر زندگی صرفاً بر اساس انتظارات جامعه یا دیگران شکل می‌گیرد، فرد احساس می‌کند «زندگی خودش را زندگی نمی‌کند.»
فشارهای فرهنگی: گاهی در فرهنگی که موفقیت را با پول و موقعیت شغلی می‌سنجد، معنا به حاشیه می‌رود و جای آن را رقابت بی‌پایان می‌گیرد.
رنج‌های شخصی و فقدان‌ها: از دست دادن عزیز، بیماری یا شکست‌های بزرگ، ممکن است باور فرد به وجود معنا را متزلزل کند.
زندگی ماشینی: تکرار بی‌پایان کارهای روزمره بدون انعکاس عمیق، حس پوچی را تقویت می‌کند.

به قول نیچه: «کسی که چرایی زندگی را یافته، با هر چگونه‌ای خواهد ساخت.»

۱. بازگشت به ارزش‌ها
بسیاری از ما در طول زندگی آن‌قدر درگیر مسئولیت‌ها و فشارهای بیرونی می‌شویم که فراموش می‌کنیم واقعاً چه چیزهایی برایمان مهم است. ارزش‌ها مانند ستون‌های پنهانی هستند که زندگی بر آن‌ها استوار است. اگر این ستون‌ها فراموش شوند، احساس پوچی و بی‌جهتی پدید می‌آید.
یک تمرین ساده این است که بنویسیم در زندگی چه چیزهایی برایمان بیشترین اهمیت را دارد: خانواده، رشد فردی، کمک به دیگران، آزادی، یا خلاقیت. سپس می‌توانیم ببینیم آیا انتخاب‌های روزمره‌ی ما در هماهنگی با این ارزش‌ها هستند یا نه. اگر نه، می‌توانیم تغییرات کوچک اما تأثیرگذاری ایجاد کنیم. برای مثال، اگر «ارتباط با خانواده» جزو ارزش‌هاست، شاید لازم باشد زمان بیشتری برای گفت‌وگو یا باهم بودن اختصاص دهیم. درمان مبتنی بر ارزش‌ها (ACT) نشان می‌دهد که حرکت در جهت ارزش‌ها، حتی در سختی‌ها و حتی وقتی نتیجه‌ای فوری دیده نمی‌شود، می‌تواند به زندگی معنا و پایداری ببخشد.

۲. خلق کردن و مشارکت داشتن
یکی از بزرگ‌ترین سوءتفاهم‌ها این است که معنا باید «یافت» شود. گویی جایی پنهان است و ما باید آن را کشف کنیم. در حالی‌که روان‌شناسی و تجربه‌ی زیسته‌ی بسیاری از افراد نشان داده است که معنا بیشتر از آن‌که پیدا شود، ساخته می‌شود.
خلق کردن همیشه به معنای تولید یک اثر هنری بزرگ نیست. می‌تواند در پرورش یک گیاه، نوشتن یک صفحه خاطره، پختن یک غذا برای دوستان یا حتی لبخند زدن به فردی غریبه باشد. هر بار که چیزی تازه به جهان می‌افزاییم یا بخشی از جهان پیرامونمان را زیباتر می‌کنیم، معنایی تازه ساخته‌ایم. مشارکت اجتماعی نیز بخش مهمی از این روند است. کارهای داوطلبانه، کمک به همسایه، یا مشارکت در پروژه‌های جمعی حس ارزشمندی و هدف را در ما زنده می‌کند.

۳. روایت تازه ساختن
ما هر یک زندگی خود را در قالب داستانی می‌فهمیم. اگر این داستان سرشار از شکست، قربانی بودن و بی‌عدالتی باشد، طبیعی است که احساس پوچی کنیم. اما روان‌درمانی روایت‌محور به ما یاد می‌دهد که می‌توانیم روایت دیگری بسازیم. روایتی که در آن ما قربانی نیستیم بلکه قهرمان مسیر زندگی خود هستیم.
مثلاً فردی که شکست مالی بزرگی خورده است، می‌تواند این رویداد را نه پایان، بلکه آغاز فصلی جدید بداند. فرصتی برای یادگیری و بازسازی. این تغییر زاویه دید، ساده به نظر می‌رسد اما تأثیر عمیقی بر تجربه‌ی ما از زندگی دارد. در حقیقت، بازنویسی روایت شخصی، ابزاری نیرومند برای بازآفرینی معناست.

۴. تمرین حضور در لحظه
معنای زندگی همیشه در اهداف بزرگ یا دستاوردهای عظیم پنهان نیست. گاهی درست در لحظات ساده‌ای است که نادیده گرفته می‌شوند: نوشیدن یک فنجان چای، شنیدن صدای پرنده‌ای در صبح، یا بوی خاک پس از باران. ذهن‌آگاهی (Mindfulness) به ما کمک می‌کند تا این لحظات کوچک اما اصیل را ببینیم و قدرشان را بدانیم.
تمرین روزانه‌ی چند دقیقه تنفس آگاهانه یا توجه کامل به کاری که انجام می‌دهیم، می‌تواند ما را از حالت زندگی ماشینی بیرون آورد. وقتی در لحظه حضور داریم، دیگر زندگی صرفاً «گذران زمان» نیست، بلکه تجربه‌ای واقعی و پرمعنا می‌شود.

۵. الهام از رنج‌ها
رنج یکی از بزرگ‌ترین منابع معناست. هرچند در ابتدا به‌صورت مانع یا تهدید به نظر می‌رسد. فرانکل می‌گوید: «رنج، معنای بالقوه‌ای در خود دارد.» انسان‌ها در مواجهه با بحران‌ها، اغلب به بازنگری عمیق در ارزش‌ها و اهداف خود می‌رسند. کسی که بیماری سختی را پشت سر گذاشته، شاید بیشتر به ارزش زندگی پی ببرد. یا فردی که از دست دادن عزیزی را تجربه کرده، ممکن است اهمیت روابط انسانی را دوباره کشف کند.
البته این به معنای زیبا جلوه دادن رنج نیست، بلکه دعوتی است به اینکه از دل تاریکی، نوری هرچند کوچک بجوییم. بسیاری از افرادی که بحران‌های بزرگ را پشت سر گذاشته‌اند، بعدها اعتراف می‌کنند که آن تجربه سخت، نقطه عطفی برای یافتن معنایی عمیق‌تر بوده است.

۶. گفتگو و جستجو
معنا فرآیندی بسته و ایستا نیست. جستجویی مداوم است. گاهی معنای زندگی در گفتگوهای صادقانه با دیگران شکل می‌گیرد. جایی که ما صدای خود را در آیینه‌ی ذهن و دل دیگری می‌شنویم. مطالعه‌ی فلسفه، ادبیات، یا عرفان نیز می‌تواند ما را در این مسیر یاری کند زیرا اندیشمندان و شاعران قرن‌ها پیش همین پرسش‌ها را داشته‌اند.
از سوی دیگر، سکوت و مراقبه نیز بخش مهمی از این جستجوست. وقتی لحظه‌ای درونی می‌شویم و پرسش‌های عمیق خود را بی‌پرده می‌پرسیم، فرصتی برای شنیدن صدای درونی‌مان فراهم می‌شود. معنا قرار نیست پاسخی قطعی داشته باشد. گاهی خودِ پرسش کردن و جستجو کردن، بخشی از معنای زندگی است.

اگر از روان‌شناسی فاصله بگیریم و به فلسفه نگاه کنیم، می‌بینیم که اندیشمندان قرن‌ها با این پرسش درگیر بوده‌اند. سقراط می‌گفت: «زندگی بررسی‌نشده ارزش زیستن ندارد.» او بر اندیشیدن درباره ارزش‌ها و باورها تأکید داشت. در سوی دیگر، کامو در فلسفه پوچ‌گرایی خود بیان می‌کند که جهان به‌طور ذاتی معنایی از پیش‌تعیین‌شده ندارد، اما همین آگاهی فرصتی است تا انسان معنا را خودش بیافریند.

در فرهنگ ایرانی نیز ردپای معنا را می‌توان در شعر و عرفان دید. مولوی از جستجوی «عشق» به‌عنوان نیروی معنا‌بخش سخن می‌گوید و حافظ بارها یادآور می‌شود که زندگی بدون پیوند با زیبایی و حقیقت، تهی است. این میراث فرهنگی نشان می‌دهد که دغدغه‌ی معنا، همگانی و تاریخی است و هر جامعه با زبان و جهان‌بینی خود آن را پرورانده است.

پژوهش‌های روان‌شناسی اجتماعی نشان داده‌اند که بخش بزرگی از تجربه‌ی معنا از طریق روابط انسانی به دست می‌آید. داشتن کسی که بتوانیم به او تکیه کنیم، یا نقشی که در زندگی دیگران ایفا می‌کنیم، زندگی را پررنگ‌تر می‌سازد. مراقبت از یک کودک، حمایت از والدین سالخورده، یا حتی دوستی عمیق، می‌تواند حس ارزشمندی و هدفمندی را تقویت کند.

در همین راستا، اریک اریکسون، روان‌شناس رشد، یکی از نیازهای مهم انسان در میانسالی را «زایندگی» یا Generativity دانست. یعنی مشارکت در رشد نسل بعدی و جا گذاشتن اثری ماندگار. این اثر الزاماً بزرگ و تاریخی نیست. می‌تواند حتی در قالب آموزش مهارتی کوچک به یک فرد دیگر یا الهام‌بخشی در زندگی او شکل گیرد.

بسیاری از افراد گمان می‌کنند کار فقط وسیله‌ای برای کسب درآمد است. اما پژوهش‌ها نشان داده‌اند که «معنادار بودن کار» عامل مهمی در رضایت شغلی و سلامت روان است. فردی ممکن است همان شغل تکراری را به گونه‌ای ببیند که در خدمت دیگران است و همین نگاه، معنایی تازه بیافریند. به همین دلیل، تغییر نگرش به جای صرفاً تغییر شغل، گاهی می‌تواند کیفیت تجربه‌ی کاری را دگرگون کند.

زندگی بدون معنا می‌تواند شبیه قایقی بی‌سکان باشد. پر از حرکت، اما بی‌جهت. معنا، الزاماً پاسخ قطعی و یکسانی برای همه ندارد. برای هر کس، می‌تواند رنگی متفاوت داشته باشد: برای یکی در هنر، برای دیگری در خانواده، و برای فردی دیگر در ایمان یا خدمت به دیگران.

نکته‌ی مهم این است که معنا داده نمی‌شود بلکه ساخته می‌شود. ما می‌توانیم با بازگشت به ارزش‌ها، خلق لحظه‌های اصیل و تبدیل رنج‌ها به فرصت، معنایی یکتا برای زندگی خود بسازیم.

در نهایت، پرسش این نیست که «زندگی ذاتاً معنایی دارد یا نه»، بلکه این است: «من چه معنایی می‌خواهم به زندگی‌ام بدهم؟»