
چالشهای شغلی

نویسنده: امالبنی (مژگان) خیرخواه/زیستشناس و روانشناس
آنچه شما روایت کردهاید
داستان مرد چهلساله
مردی چهلساله، هر صبح با دقت لباس رسمی میپوشد، به شرکت میرود، در جلسات شرکت میکند، اما هنگام بازگشت به خانه، حس میکند که سکوت ماشین از درون او میگذرد. حس میکند در جایی گیر افتاده که خروجی ندارد، هم ذهنش گیر افتاده است و هم قلبش اسیر است. سالها پیش، شوقی داشت، اما حالا تنها فقط به یک چیزی فکر میکند. او در تلاش است که تاب بیاورد.
داستان زن جوان کارمند
زنی جوان که در یک سازمان غیرانتفاعی کار میکند، هر روز مشغول رسیدگی به بحرانهای دیگران است. او از بیرون یک قهرمان است، اما از درون خسته، تهی، و گاه حتی تلخ. شبها از خود میپرسد: «آیا اصلاً برای چنین کاری آمده بودم؟ آیا این کار فقط فرسودهام کرده است؟» در دل دنبال چیزی است که قرار بود معنا داشته باشد؟
داستان دانشجوی ممتاز
دانشجوی ممتازی که پس از فارغالتحصیلی به شغل رؤیاییاش در یک شرکت بزرگ رسیده، حالا احساس میکند با هر ایمیل، بخشی از زندگیاش را از دست میدهد. نمیداند چرا اینقدر از کاری که برایش جنگیده، بیزار شده است. از خودش میپرسد: «شاید مشکل از من است؟ شاید باید شاد باشم. اما نیستم.»
این روایتها، برخلاف ظاهر شغلیشان، یک ریشهی مشترک دارند: گمکردن معنا در دل کاری که زمانی مهم بوده—یا دستکم تصور میشده که مهم است.
ما در جهانی زندگی میکنیم که کار، بخش بزرگی از هویت، زمان، و ارزش اجتماعی ما را شکل میدهد. اما همزمان، همین کار، میتواند سرچشمهی بیمعنایی، فرسودگی و احساس بیهویتی شود.
در این مقاله، به چالشهای شغلی از دریچهای روانشناختی نگاه خواهیم کرد:
آنها را تعریف میکنیم، دلایل گستردهشدنشان در زندگی مدرن را بررسی میکنیم، نشانههایشان را مرور میکنیم، و در نهایت، از مسیرهایی خواهیم گفت که شاید بتوان از طریق آنها، دوباره معنا را به کار و زیستن بازگرداند.
بخش اول: چالشهای شغلی دقیقاً چه هستند؟
«چالش شغلی» در نگاه نخست ممکن است معادل فشار یا سختی در محیط کار به نظر برسد؛ اما در روانشناسی، این مفهوم لایههایی عمیقتر دارد. چالش شغلی تنها خستگی یا شلوغی روزانه نیست؛ بلکه وضعیتیست که در آن، فرد درگیر نوعی ناهماهنگی عاطفی، شناختی یا ارزشی با نقش شغلی خود میشود—و بهتدریج احساس فرسایش، بیمعنایی یا ازخودبیگانگی در کار را تجربه میکند.
مدل تقاضا – منابع شغلی
مدل معروف «تقاضا–منابع شغلی» (Job Demands–Resources Model) که توسط Bakker و Demerouti در اوایل دهه ۲۰۰۰ توسعه داده شد، بر این نکته تأکید دارد که هر شغل، هم نیازهایی دارد (مانند فشار زمانی، مسئولیتهای سنگین، تقابل با مشتریان ناراضی)، و هم منابعی (مانند حمایت اجتماعی، استقلال، فرصت یادگیری). زمانی که تعادل این دو برهم میخورد—یعنی تقاضاها از منابع فراتر میروند—چالش آغاز میشود. اما چالش شغلی، تنها حاصل فشار کاری زیاد نیست. گاهی حتی در شغلهایی با ظاهر آرام و منظم، فرد با چالشهای روانی عمیقتری روبهرو میشود. بیایید چند مورد رایج را مرور کنیم:
فرسودگی (Burnout):
وضعیتی شامل خستگی هیجانی، کاهش بهرهوری، و نوعی بیاحساسی نسبت به کار. این مفهوم توسط کریستینا ماسلاک (Christina Maslach) در دهه ۱۹۸۰ معرفی شد و امروزه از شاخصترین چالشهای شغلی در جهان است.
بیمعنایی (Meaninglessness):
گاهی فرد نمیداند چرا کاری که میکند، اهمیت دارد. احساس میکند حضورش در محیط کار، «وزن» ندارد. این تجربه ممکن است به بیهدفی و احساس بیارزشی بینجامد.
ملال شغلی (Boredom at Work):
برخلاف باور عمومی، ملال شغلی با تنبلی فرق دارد. در واقع، فرد میل به فعالیت دارد، اما شغل او تحریک ذهنی کافی ایجاد نمیکند. این وضعیت میتواند مقدمهای بر افسردگی باشد.
سردرگمی هویتی شغلی:
گاهی فرد نمیداند واقعاً «چهکاره» است. شاید شغلی دارد، اما در درون با آن احساس بیگانگی میکند.
نادیدهگرفتهشدن یا بهرهکشی عاطفی:
در برخی محیطهای کاری، کارکنان صرفاً بهعنوان ابزار بازدهی دیده میشوند، بدون اینکه نیازهای انسانیشان جدی گرفته شود. اینجا نه فقط سلامت روان، بلکه کرامت انسانی نیز آسیب میبیند.
چالشهای شغلی، بسته به شخصیت فرد، ساختار محیط کار، و زمینههای فرهنگی میتوانند بسیار متفاوت ظاهر شوند. اما ریشهی همهی آنها در یک نکته مشترک است: زمانی که کار دیگر با هویت، معنا، و سلامت روان ما همراستا نباشد، به یک بحران بدل میشود.
بخش دوم: چرا چالشهای شغلی در زندگی مدرن فراگیر شدهاند؟
برای بسیاری از ما، کار فقط راهی برای تأمین هزینههای زندگی نیست؛ بخشی از هویت ماست. اما همین پیوند پررنگ، میتواند به یکی از دلایل اصلی شکنندگی روانی در برابر چالشهای شغلی بدل شود. در ادامه، برخی دلایل اصلی فراگیر شدن این چالشها در دوران معاصر را مرور میکنیم:
۱. هویتیابی افراطی از طریق شغل
در جوامع مدرن، این پرسش که «چهکارهای؟» عملاً به معنای «کیستی؟» بدل شده است. این پدیده که روانشناسان آن را هویتیابی شغلی مینامند، بهویژه در میان متخصصان و افراد تحصیلکرده، بسیار رایج است. در این شرایط، کوچکترین لغزش در محیط کار میتواند احساس شکست وجودی به همراه داشته باشد.
بهگفتهی دکتر اَمی رزنسکی (Amy Wrzesniewski)، استاد مدرسه مدیریت ییل، افرادی که شغل را با معنا و هویت خود گره میزنند، در برابر ناکامیهای شغلی آسیبپذیرترند—هرچند ممکن است در انگیزه و تعهد، عملکرد بهتری داشته باشند.
۲. ازخودبیگانگی در کار
این مفهوم ریشه در نظریات کارل مارکس دارد، اما روانشناسان معاصر مانند زیگمونت باومن (Zygmunt Bauman) و دیوید گریبر (David Graeber) آن را در قالبهای نو بازخوانی کردهاند. گریبر در کتاب معروف خود Bullshit Jobs نشان میدهد که میلیونها نفر در سراسر جهان، در مشاغلی کار میکنند که خودشان آنها را بیفایده، ساختگی یا حتی مضر میدانند. در چنین وضعیتی، فرد بهجای آنکه کار را امتداد خودش بداند، احساس میکند صرفاً قطعهای در یک ماشین بیروح است.
۳. فشار بازدهی و فرهنگ موفقیت
فرهنگ بازدهی (Productivity Culture) که در شبکههای اجتماعی و فرهنگ شرکتی ترویج میشود، از ما میخواهد همیشه «بهتر» باشیم—بیشتر کار کنیم، سریعتر پیشرفت کنیم، و موفقتر بهنظر برسیم. این فرهنگ، فرصتی برای مکث، بازبینی درونی، یا شکست نمیگذارد. نتیجه؟ افراد زیادی، حتی با ظاهری موفق، در درون خود احساس ناتوانی، اضطراب، و بیارزشی میکنند. روانشناسان مثبتگرا مانند مارتین سلیگمن بارها هشدار دادهاند که تمرکز افراطی بر بازدهی، میتواند ما را از تجربه «رضایت اصیل» دور کند.
۴. بهرهکشی روانی و فرسایش عاطفی
در برخی مشاغل، بهویژه در حوزههای خدماتی، احساسی و مراقبتی، کارکنان موظفاند در عین خستگی یا بیانگیزگی، لبخند بزنند، با مراجعان مهربان باشند یا مسئولیت روانی دیگران را بر دوش بکشند. این وضعیت که «کار عاطفی» (Emotional Labor) نامیده میشود، بهویژه در میان زنان شاغل بسیار شایع است. به گفتهی آرلی هُچشیلد (Arlie Hochschild)، جامعهشناس آمریکایی، کار عاطفی اگر بیش از حد شود یا بدون حمایت روانی باشد، منجر به فرسایش شخصیتی خواهد شد.
در مجموع، جهان کاری مدرن، با تمام پیشرفتهای فناورانهاش، بستری فراهم کرده که در آن، بسیاری از افراد بدون آنکه بهطور فیزیکی در خط تولید باشند، بهصورت روانی «ساییده» میشوند. این فرسایش، تدریجیست؛ اما نتایج آن میتواند عمیق، گسترده و حتی آسیبزا باشد.
بخش سوم: نشانههایی که نشان میدهند گرفتار چالش شغلی هستیم
چالشهای شغلی همیشه با یک اتفاق بزرگ آغاز نمیشوند. اغلب آنها، آرام، تدریجی و بیصدا وارد زندگی ما میشوند؛ تا جایی که ناگهان خود را در وضعیتی مییابیم که کار، نهتنها منبع درآمد، که منبع رنج شده است. در اینجا به برخی از نشانههای مهمی اشاره میکنیم که میتوانند نشاندهندهی حضور یک چالش شغلی باشند:
۱. خستگی دائمی و بیرمقی هیجانی
این فقط خستگی پایان روز نیست؛ بلکه حالتی از بیرمقی مداوم است که با خوابیدن یا تعطیلات برطرف نمیشود. مطالعات کریستینا ماسلاک و مایکل لیتور (Maslach & Leiter) نشان دادهاند که خستگی هیجانی یکی از اولین نشانههای فرسودگی شغلی است و اغلب با بیانگیزگی، احساس تهی بودن و بیتفاوتی نسبت به نتایج کار همراه میشود.
۲. تغییر در سبک ارتباطی با همکاران یا اربابرجوع
اگر فردی که پیشتر صبور، پرانرژی یا حمایتگر بود، بهتدریج سرد، عصبانی یا منفعل میشود، احتمالاً دچار فرسایش عاطفی شده است. در نظریهی «فرسودگی مرحلهای» (Progressive Burnout)، چنین تغییراتی بهعنوان نشانهی آشکار از بحران درونی فرد تلقی میشود.
۳. احساس پوچی و بیمعنایی در مواجهه با وظایف
وقتی وظایف شغلی – حتی مهمترین آنها – بیمعنا به نظر میرسند، یا احساس میکنیم «برای چه این کار را انجام میدهم؟»، زنگ خطر جدی به صدا درمیآید.
ویکتور فرانکل، روانپزشک اتریشی، در کتاب انسان در جستوجوی معنا مینویسد: «کسی که چرایی زندگیاش را یافته باشد، با هر چگونهای خواهد ساخت.» اما زمانی که این «چرایی» در کار از دست برود، امید نیز رنگ میبازد.
۴. افزایش خطا، فراموشی، یا کندی در عملکرد
کاهش تمرکز، اختلال در تصمیمگیری، و تکرار اشتباهات ساده میتوانند پیامدهای مستقیم خستگی ذهنی یا درگیریهای هیجانی در محیط کار باشند.
۵. احساس گرفتار بودن یا ناتوانی در تغییر
این وضعیت، که گاهی با واژهی «فلج شغلی» (Occupational Paralysis) توصیف میشود، حالتی است که در آن فرد خود را در شغلی میبیند که نمیتواند آن را ادامه دهد، اما جرئت یا امکان ترک آن را هم ندارد. نتیجه، اغلب چیزی است بین خشم فروخورده و افسردگی خاموش.
۶. بروز نشانههای جسمی مزمن
سردرد، تنش عضلانی (بهویژه در گردن و کتف)، اختلالات گوارشی، یا بیخوابیهای مکرر، میتوانند بازتاب تنشهای شغلی در بدن باشند. این نشانهها، اگر بدون علت جسمی مشخصی باشند، باید از دید روانشناختی بررسی شوند. درک و شناسایی این نشانهها، نخستین گام برای مواجههی آگاهانه با چالشهای شغلی است. چنین مواجههای برای پاککردن این چالشها نیست، برای آن است که از دل چنین مواجههای، صدای نیازهای واقعیمان را بشنویم.
بخش چهارم: چگونه با چالشهای شغلی روبهرو شویم؟
هیچ نسخه واحدی برای عبور از چالشهای شغلی وجود ندارد. اما روانشناسی معاصر، با اتکا به شواهد تجربی، چند مسیر پیشنهادی را پیش پای ما گذاشته است – مسیرهایی که هرکدام میتوانند بخشی از راه عبور باشند، نه پایان آن.
۱. بازتعریف معنا در کار
اگر کار از معنا تهی شده، شاید وقت آن باشد که معنا را بازتعریف کنیم. دکتر اَمی رزنسکی و جین داتون در پژوهشهای خود نشان دادهاند که افراد میتوانند با «طراحی ذهنی کار» (Job Crafting) معنای ازدسترفته را بازسازی کنند. این کار میتواند از بازبینی اهداف روزانه آغاز شود، یا از پرسش سادهی «چه بخشی از کارم با ارزشهای من هماهنگ است؟»
۲. جداسازی هویت از عملکرد
تو کارت هستی، اما کارت تمام تو نیست.
فرانسیسکا گینو (Francesca Gino)، استاد رفتار سازمانی در هاروارد، تأکید میکند که افرادی که هویت خود را صرفاً بر اساس عملکرد کاری تعریف میکنند، در زمان شکست، فروریختهتر میشوند. تمرین ذهنآگاهی، ارتباطات سالم خارج از محیط کار، و توجه به نقشهای دیگر زندگی (دوست، والد، هنرمند، یادگیرنده)، میتواند به احیای هویت چندلایه کمک کند.
۳. پذیرش احساسات ناخوشایند بهجای انکار
اضطراب، حس بیکفایتی، حسادت به همکاران موفق یا خشم از ساختار ناعادلانه – اینها احساساتیاند که بسیاری از ما در محیطهای شغلی تجربه میکنیم، ولی جرئت نامبردنشان را نداریم. درمانگران مبتنی بر پذیرش و تعهد (ACT) بر این باورند که انکار این احساسات، تنها آنها را قدرتمندتر میکند. راه بهتر، پذیرش هیجانی همراه با کنش هدفمند است.
۴. کاستن از فشار «موفق بودن»
موفقیت، تنها در صعود شغلی یا افزایش درآمد خلاصه نمیشود. مارتین سلیگمن، پدر روانشناسی مثبتگرا، مدل PERMA را پیشنهاد میدهد که در آن، معنا، روابط مثبت، و لذت، بهاندازهی پیشرفت و دستاورد، معیارهای «شکوفایی» هستند. اگر احساس میکنی فقط برای ارتقای شغلی یا دیدهشدن میجنگی، شاید زمان آن باشد که معیارهای شخصیتر و انسانیتری را برای موفقیت بازتعریف کنی.
۵. کمک خواستن نشانهی ضعف نیست
در بسیاری از فرهنگها، از جمله فرهنگ ما، اعتراف به چالش روانی در محل کار، هنوز تابو است. اما مراجعه به رواندرمانگر، گفتوگو با مربی شغلی (Career Coach) یا حتی صحبت صادقانه با یک دوست امن، میتواند آغاز یک تغییر باشد. همدلی، راهحل ارائه نمیدهد؛ اما «شنیدهشدن»، میتواند آغاز رهایی باشد.
جمعبندی: کار، فقط کار نیست
ما انسانها، برای زنده ماندن کار میکنیم؛ اما برای زیستن، به معنایی در دل کار نیاز داریم. چالشهای شغلی، تنها به ساختارهای بیرونی مربوط نمیشوند؛ آنها از دل فرسایشهای کوچک، سکوتهای طولانی، و نادیدهگرفتنهای پیدرپی رشد میکنند. گاه از ناهماهنگی میان ارزشهای درونی و آنچه در محیط کار تجربه میکنیم. گاه از ناتوانی در گفتن «نه». گاه از ترسِ دیدهنشدن، جایگزینشدن، یا «ناکافی بودن».
اما همین چالشها، اگر جدی گرفته شوند، میتوانند ما را به تأملی عمیق دربارهی مسیر، نیازها، و خواستههای واقعیمان دعوت کنند. اینکه چرا اینجا هستیم؟ چه چیزی را بهراستی میخواهیم؟ و آیا راهی هست که کار، باز هم با قلبمان گفتوگو کند؟
اگر درگیر چالش شغلی هستی، یادت باشد تنها نیستی. تجربهی تو، بخشی از تجربهی انسانیِ این دوران است – دورانی که در آن، بیش از همیشه، باید دربارهی کار و معنا حرف بزنیم.
و ساینرد، اینجا کنارتان است؛ برای اینکه این حرفها، شنیده شوند.