
شادکامی چیست؟

نویسنده: امالبنی (مژگان) خیرخواه/زیستشناس و روانشناس
روایتهای شما
به چند داستان ساده زیر توجه کنید. گمگشتهی همهی آنها شادکامی است
مردی پنجاهساله، پس از سالها تلاش، خانهای بزرگ در شمال شهر خرید؛ فرزندش در بهترین دانشگاه پذیرش گرفت، و حساب بانکیاش بیدغدغه است. اما شبها، بیدلیل بیدار میماند. گاهی به سقف خیره میشود و با خود فکر میکند: «اینهمه سال تلاش کردم برای چه؟ چرا احساس شادی نمیکنم؟»
دختری بیستساله، تازه از رابطهای دردناک بیرون آمده و در دل طوفان اندوه به سر میبرد. یک روز عصر، هنگام پیادهروی در پارک، صدای خندهی کودکانی را میشنود، باد سردی به صورتش میخورد، و حس عجیبی سراپایش را میگیرد – احساسی که نامش را نمیداند، اما بعدتر برای دوستش تعریف میکند: «نمیدونم چرا، اما برای چند لحظه حس کردم زندهام. واقعاً زندهام.»
مردی که در چهلسالگی تصمیم گرفته شغلش را تغییر دهد. او اضطراب فراوان دارد، اما حس شوری درونی و عمیق احساس می کند. او در میانهی بیثباتی، سردرگمی، و آیندهای نامعلوم، چیزی را تجربه میکند که میگوید: «شبیه شادی نبود. چیزی آرامتر بود، شبیه روراستبودن با خودم.»
این روایتها، هرچند از نظر ظاهری متفاوتاند، یک نکته را نشان میدهند: شادمانی همیشه در جای مشخصی قرار ندارد. گاهی شادمانی در دل موفقیت، غایب است و گاهی در دل فقدان، بهناگاه سربرمیآورد.
در جهانی که از ما میخواهد همیشه خوشحال باشیم، گاهی لازم است بپرسیم: «شادمانی واقعاً یعنی چه؟»
آیا حالتی روانشناختیست یا تجربهای زیسته است؟ آیا پایدار است یا لحظهای است؟ آیا در بیرون از ما قرار دارد یا از درون میجوشد؟ در این مقاله، تلاش میکنیم «شادمانی» را از ورای تصویرهای بازاری، نسخههای فوری و کلیشههای رایج، بازتعریف کنیم؛ و نگاهی علمی، ژرف و انسانی به آن داشته باشیم – از لذتهای زودگذر تا زیستن معنادار.
بخش اول: شادمانی چیست؟
شادمانی، در نگاه نخست، مفهومی ساده به نظر میرسد؛ حسی خوشایند، سبکی دل، یا لبخندی بیدلیل. اما همین واژهی آشنا، وقتی پای فهم علمی، فلسفی یا روانشناختی آن به میان میآید، به مفهومی پیچیده، چندلایه و عمیق بدل میشود. در روانشناسی مدرن، تمایز روشنی میان «شادمانی» یا Happiness و مفاهیمی مانند لذت (Pleasure)، هیجان مثبت (Positive Affect)، یا رضایت از زندگی (Life Satisfaction) وجود دارد. لذت، حسی زودگذر و وابسته به محرکهای بیرونی است – یک فنجان قهوه، یک پیام محبتآمیز، یا شنیدن موسیقی دلخواه. اما شادمانی، مفهومی پایدارتر است که به کیفیت تجربهی زندگی در طول زمان اشاره دارد.
مارتین سلیگمن، از بنیانگذاران روانشناسی مثبتگرا، در نظریهی معروف خود به نام PERMA، شادمانی را مجموعهای از پنج مؤلفه تعریف میکند:
- P – Positive Emotion (هیجانات مثبت)
- E – Engagement (درگیرشدن کامل با فعالیتها)
- R – Relationships (روابط مثبت و تغذیهکننده)
- M – Meaning (داشتن معنا و هدف در زندگی)
- A – Achievement (دستیابی به اهداف و احساس پیشرفت)
از این منظر، شادمانی نه فقط یک حس زودگذر، بلکه محصول تعامل میان احساسات، معنا، رابطه و رشد فردی است. در سنتهای فلسفی نیز شادمانی، جایگاهی ریشهدار دارد. ارسطو آن را با واژهی eudaimonia توصیف میکرد؛ حالتی از زیستن براساس فضیلت و تحقق خویشتن. برای ارسطو، انسان شاد، کسی نبود که «شاد به نظر برسد»، بلکه کسی بود که زندگیاش را با آگاهی، اعتدال، و در مسیر کمال انسانی پیش میبرد.
امروزه پژوهشگران معاصری مانند سونیا لیوبومیرسکی (Sonja Lyubomirsky) نیز در مطالعات گستردهی خود نشان دادهاند که تنها بخشی از شادمانی افراد به شرایط بیرونی (مانند ثروت یا زیبایی) وابسته است؛ و بخش عمدهای از آن، با الگوهای فکری، عادتهای روزمره و سبک مواجهه با زندگی شکل میگیرد.
بهبیان دیگر، شادمانی تنها یک پیامد نیست؛ بلکه نوعی شیوهی زیستن است. حالتی از بودن، که در آن فرد با خود، با دیگران، و با جهان پیرامون، رابطهای سالم، روشن و پذیرنده برقرار میکند. در جهانی که به ظاهر امکانات بیشتر از همیشه در دسترس است، آمارها همچنان نشان میدهند که احساس رضایت، تعلق و شادی، در بسیاری از جوامع رو به کاهش است. در نظرسنجیهای جهانی مانند World Happiness Report، کشورهای دارای رفاه بالا نیز گاه دچار افزایش نرخ افسردگی و تنهاییاند. این پارادوکس، روانشناسان و جامعهشناسان را واداشته تا بپرسند: چرا انسان مدرن، با وجود اینهمه گزینه، احساس شادی نمیکند؟
یکی از دلایل مهم، آن است که «شاد بودن» در فرهنگ امروز، بهنوعی به وظیفهای شخصی بدل شده است. از شبکههای اجتماعی گرفته تا پیامهای انگیزشی، نوعی فشار پنهان وجود دارد که فرد باید همیشه مثبت، پرانرژی و لبخند به لب باشد. این استاندارد ساختگی، که باربارا فردریکسون (Barbara Fredrickson) از آن با عنوان tyranny of positivity یاد میکند، نه تنها با تجربه واقعی انسان هماهنگ نیست، بلکه احساس شکست و شرم را نیز تقویت میکند.
از سوی دیگر، نظامهای اقتصادی مبتنی بر مصرفگرایی، شادی را به یک «محصول قابل خرید» تبدیل کردهاند: اگر فلان ماشین را بخری، اگر سفر بروی، اگر بدنت فلان شکل باشد، شاد خواهی شد. اما یافتههای تجربی، از جمله پژوهشهای Daniel Kahneman، روانشناس برنده نوبل، نشان میدهد که بعد از تأمین نیازهای اساسی، افزایش ثروت دیگر تأثیر چشمگیری بر شادی ندارد. آستانهی تطابق روانی، موجب میشود فرد پس از مدتی به شرایط جدید عادت کند و دوباره به سطح هیجانی پیشین بازگردد.
علاوه بر اینها، مقایسهی اجتماعی، بهویژه در بسترهایی مانند اینستاگرام، تصویر غیرواقعی از زندگی دیگران ارائه میدهد. سونیا لیوبومیرسکی در مطالعات خود اشاره میکند که مقایسه مداوم با «دیگرانِ موفقتر» یکی از عوامل تضعیفکنندهی شادی شخصی است—حتی اگر زندگی فرد از بیرون مطلوب بهنظر برسد.
در نهایت، شاید عمیقترین علت گمشدن شادی، بحران معناست. انسان امروزی، بیش از هر زمان دیگری در معرض انتخاب است، اما اغلب بدون قطبنمایی درونی. در نبودِ ارزشهای بنیادین یا احساس تعلق، شادی به امری سطحی، شکننده و گذرا تبدیل میشود
بخش دوم: چه چیزی واقعاً شادی میآورد؟
در مواجهه با پرسشِ «چگونه شاد باشیم؟»، پاسخهایی کلیشهای فراوان وجود دارد—از خرید و تفریح گرفته تا «مثبتاندیشی» و تغییر نگرش؛ اما روانشناسی تجربی نشان میدهد که شادمانی پایدار، نه حاصل یک تغییر سریع، بلکه نتیجهی شکلگیری تدریجیِ نوعی رابطه اصیل با زندگی است.
معنا، یکی از قویترین پایههای شادی
مطالعات متعددی نشان دادهاند که افرادی که زندگی خود را معنادار میدانند، حتی در شرایط دشوار، از سطح بالاتری از شادمانی پایدار برخوردارند. روی باومایستر (Roy Baumeister)، در پژوهش معروف خود درباره تفاوت بین «خوشی» و «معنا»، نشان داد که معنای زندگی، بیشتر از احساس خوشی، به پایداری شادمانی کمک میکند.
او مینویسد:
«خوشی وابسته به دریافت است؛ معنا وابسته به بخشیدن.»
رابطههای انسانی، پیوندهای تغذیهکننده
در بزرگترین مطالعه طولی درباره شادی – مطالعهی هاروارد درباره توسعه بزرگسالی که بیش از ۸۰ سال ادامه یافته – نتیجهای روشن به دست آمده است: کیفیت روابط انسانی، پیشبینیکننده اصلی شادی و سلامت درازمدت است. رابرت والدینگر، مدیر فعلی این مطالعه، در سخنرانی معروف خود میگوید:
«تنهایی، سمیتر از سیگار کشیدن است. آنچه انسان را شادتر، سالمتر و دیرزیتر میکند، نه ثروت است و نه شهرت، بلکه روابط انسانی معنادار و امن است.»
ذهنآگاهی و حضور کامل در لحظه
شادمانی پایدار، اغلب نه در تجربهای خاص، بلکه در شیوهی تجربه کردن رخ میدهد. در پژوهشی که توسط کلی کیلینور و متیو کیلینگزورث انجام شد و در Science منتشر شد، نشان داده شد که حتی وقتی فرد کاری خوشایند انجام میدهد، اگر ذهنش در جای دیگری باشد، سطح شادمانیاش کاهش مییابد. حضور آگاهانه در لحظه، چه در حین پیادهروی، چه در یک گفتوگوی ساده، تأثیر مستقیمی بر کیفیت تجربه و شادمانی دارد.
خودشناسی و هماهنگی درونی
افرادی که با ارزشهای خود همسو زندگی میکنند، حتی اگر در چالش باشند، احساس شادمانی درونی بیشتری دارند. سونیا لیوبومیرسکی در مدل معروف خود برای شادمانی پایدار، اشاره میکند که تا ۴۰٪ از شادمانی افراد میتواند از طریق فعالیتهای آگاهانه، درونی و هدفمند شکل بگیرد – فعالیتهایی مانند تأمل، قدردانی، کمککردن به دیگران، و پیگیری هدفهای معنادار.
شادمانی، در نهایت، نه محصول یک چیز واحد، بلکه نتیجهی همنشینی چند نیروی انسانی است:
- معنا، ارتباط، حضور، و هماهنگی با خود.
- نه یک مقصد نهایی، بلکه اثری جانبی از زیستن به شیوهای اصیل.
بخش سوم: آیا میتوان شادی را تمرین کرد؟
برخلاف باور رایج که شادی را نتیجهی «داشتن شرایط خوب» میداند، روانشناسی مثبتگرا طی دو دههی اخیر نشان داده که بخشی از شادمانی انسان، از طریق تمرینهای ذهنی و هیجانی قابل ارتقاست. سونیا لیوبومیرسکی، در پژوهشهای بنیادین خود، سهم عوامل مختلف در شادمانی پایدار را به این شکل تقسیمبندی میکند:
- ۵۰٪: عوامل ژنتیکی و زیستی
- ۱۰٪: شرایط بیرونی (مانند ثروت، شغل، مکان زندگی)
- ۴۰٪: فعالیتهای آگاهانه و درونی (قابلتغییر)
این ۴۰ درصد، یعنی فعالیتهای آگاهانه و درونی همانجاییست که تمرین، انتخاب و خودتنظیمی وارد میدان میشوند.
تمرین قدردانی
نوشتن منظم دربارهی چیزهایی که بابت آنها سپاسگزاریم – حتی جزئیترین موارد روزمره – میتواند ساختار توجه ذهن را تغییر دهد. مطالعاتی از جمله تحقیقی که Emmons و McCullough در سال 2003 انجام دادند نشان داد که نوشتن هفتگی سه مورد قدردانی، بهطور معناداری میزان شادمانی، انرژی و امید را افزایش میدهد.
عملهای مهربانی کوچک
انجام رفتارهای کمککننده، بهویژه بهصورت آگاهانه و بدون انتظار، یکی از قدرتمندترین روشهای افزایش شادمانی است. در پژوهشی که لیوبومیرسکی و همکارانش در سال 2005 انجام دادند، کسانی که طی چند هفته روزانه یک رفتار مهربانانه انجام میدادند، افزایش قابلتوجهی در احساس خوشبختی گزارش کردند.
تمرینهای ذهنآگاهی
تکنیکهایی مانند تنفس آگاهانه، اسکن بدن، یا حتی پیادهروی آگاهانه، میتوانند به افزایش ظرفیت ذهن برای تجربهی لحظهی اکنون کمک کنند. ریچارد دیویدسون عصبروانشناس برجسته، با اندازهگیری فعالیت مغزی در مراقبهگران نشان داد که تمرینهای مداوم ذهنآگاهی میتوانند فعالیت نواحی مرتبط با شادی، همدلی و خودتنظیمی را افزایش دهند.
بازنگری شناختی (Cognitive Reappraisal)
درک مجدد و معنا دادن دوباره به رویدادهای چالشبرانگیز، تمرینیست که در رویکردهایی مانند CBT نیز تأکید شده است. بهجای سرکوب ناراحتی، فرد میآموزد آن را در زمینهای متفاوت درک کند – برای مثال پیروز نشدن در امری را بهعنوان شکست نگاه نمیکند، بلکه به آن به عنوان فرصتی برای یادگیری یا رشد مینگرد.
در مجموع، تمرین شادمانی، ترکیبیست از پذیرش تجربههای موجود و تقویت آگاهانهی مسیرهای هیجانی مثبت. این تمرینها شاید ساده بهنظر برسند؛ اما تکرار و استمرار آنهاست که تغییرات عمیق در ساختار روان و حتی مغز ایجاد میکند.
جمعبندی: شادمانی، صدای آرام زیستن اصیل
شادمانی، آنگونه که در روانشناسی و تجربههای انسانی بازنمایی میشود، صرفاً یک احساس زودگذر یا یک هدف بیرونی نیست. بیشتر شبیه یک اثر جانبیست؛ نتیجهی جانبیِ زیستن با معنا، با حضور، و در هماهنگی با خود. در این مقاله، نگاهی داشتیم به لایههای عمیقتر شادمانی: از تفاوت آن با لذت و سرخوشی، تا نقش معنا، رابطه، ذهنآگاهی و تمرینهای روزمره در شکلگیری آن. دیدیم که شادی را نمیتوان با نسخههای فوری یا استانداردهای بیرونی بهدست آورد، بلکه باید از درون ساخت – در مسیر شناخت، در مواجهه با تجربه، و در پیوند با دیگران.
شاید برای آغاز این مسیر، کافی باشد از خود بپرسیم:
چه لحظاتی در زندگی من، بهرغم ظاهر سادهشان، حس زندهبودن در من ایجاد کردهاند؟
و اگر شادی چیزی برای «ساختن» باشد، نه برای «داشتن»، من امروز چه چیزی میتوانم درون خود پرورش دهم؟